کیانکیان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره

کیان نبض زندگی

ی جشن کوچولو

من و آقا کیان تصمیم گرفتیم 5 اسفند که روز مهندس در واقع روز بابایی بود براش ی جشن کوچولوی سه نفره بگیریم که البته بابایی خبر نداشت و ما خواستیم غافلگیرش کنیم. عزیزم تو سنت خیلی کم بود و نمیفهمیدی روز مهندس یعنی چی برا همین من به زبون  ساده و راحت بهت گفتم تولد بابایی.اون روز بابا که از سر کار اومد فرستادیمش خونه باباجون گفتیم ما خونه نیستیم تا کارامون را تموم کنیم.؟اخه مامانی تا ظهر سر کار بود .تو هم حسابی ذوق می کردی و پسر خوبی بودی و منو اصلا اذیت نمی کردی.با هم یه میز ساده درست کردیم شربت و ژله درست کردیم و کیک که زحمتش رو یکی از دوستام  کشید و برام گرفت.تو خیلی دوست داشتی شمع فوت کنی برا همین برات چند تا شمع گذاشتیم تا خوشحالیت...
15 اسفند 1393

دنیای زیبای من با تو

نفس مامان عمر مامان هر روز که تو بزرگتر میشی عشق من هم به تو بزرگ و بزرگتر میشی نمی دونی چه حس قشنگی مادر بودن ،تو خود خود معجزه خدا هستی هر روز که مجبورم ساعتها تو را تنها بذارم و سر کار برم غصه این رو میخورم که چرا لحظات بیشتری کنار تو نیستم چرا نمی تونم از صبح تا شب نظاره گر جست و خیز کودکانه ات خند های قشنگت شیرین کاری ها و شیرین زبونی هات بشم اما عزیز دلم بالاخره من شاغل بودن راانتخاب کردم و همشه شرمنده اینم که نمی تونم تمام طول روز را کنار تو عزیز دلم بگذرونم تو که حالا اینقد شیرین و ناز شدی که آدم دلش نمیاد تنهات بذار.کیان قشنگم دلیل اینکه یه مدت سراغ وبلاگت نیومدم اول خود شیطونتی چون به محض اینکه بیام سراغ لب تاب میگی برام ماشین ک...
5 اسفند 1393
1